مینا پشت سر دوستش با اعتراض پا روی گِل کوبید و دوید.
از کوچه پر درد که رد شدیم گوشی مامان زنگ خورد و گویا مادر مریم بود...برای پانسمان مریم دنبالم میگشتند..مامان نگاهم کرد و رو به من که پشت فرمان بودم، پرسید:
_چی بگم مادر؟
باید سمت روستا میرفتیم که گفتم:
_بگو عصری بیان خونه خودتون.
مامان حرفم را تکرار کرد و نگاهش به مسیر خانهی سیران افتاد. شاکی شد و معترض پرسید:
_واسه چی بریم وقتی که بدشون میاد..
رو به مامان گفتم:
_اونا که جای زیبب درد نمیکشن!
با نارضایتی مامان و سکوت روزبه، وقتی که مادر زینب ما را دم در دید با صدای بلندی گریه کرد و روزبه همچنان مانده بود کنار ماشین که دو سگ نگهبان و در کوچه سمتش هجوم آوردند...چشم از رفتاز مسالمت آمیز روزبه با دو سگ غران و پارس کنان گرفتم که سیران خانم اشکش را پاک کرد و گفت:
_دخترم با شوهرش دعوا کرده... اونم گوشی رو ازش گرفته. نمیذاره به منم زنگ بزنه.
ناراحت و پریشان از کار جلادان آن خانه سوار ماشین شدم...مامان اینبار به جای اشک، ملامتم کرد که چرا سرم برای دردسر درد میکند.. حتی داشت با حرفهایش روزبهِ در سکوت را که شنونده بود، دخالت میداد و او هم چون من، سکوتش از درد درک نکردن بود!
مامان خودش شاهد بود که درد داشتن یعنی چه و درد کم کردن برای چیست؟ همان کاری که بیبی تا لحظهی زنده بودنش دریغ نکرد! اما باز به خاطر مادر بودن و نگران بودنش، سکوت کردم..شنیدم و سکوت کردم. به قدری که تا باغچه با من همراه شد و از دیدن زنهایی که بالای درخت و سطل به دست بودند تعجب نکرد و سکوت کرد. وقتی شهلا را با لباسهای ضخیم دید ساکت شد. ثریای عروس را دید که با پرستو بالای درخت بودند، دیگر نگاهش به من با ملامت همراه نبود. روزبه پشت سرمان بود و او هم ساکت بود...ساکت بود و مامان حتی با دیدن و همراهیش با من، دیگر حواس نداشت که به او خرده بگیرد.
کوله را دوباره روی دوشم انداختم. هوای ابری را نگاه کردم و با جواب سلام زنهایی که برای خالی کردن سطلها میآمدند و دوباره برمیگشتند، رسا و با لبخند پاسخ دادم. هر چند حضور روزبه پشت سرم، وادارشان میکرد یا شرم کنند یا روسری روی لبهایشان بکشند .. اینبار جعبه داشتیم...هر چند گران و برای تهیه کردن همراه دردسر. ولی جعبه داشتیم که شهلا حواسش به کشیدن کاغذ به ته جعبهها بود... سرم را چرخاندم و وقتی که اسیه را دیدم، سمتش پا تند کردم...مامان کنار شهلا نشست و آتیشی که به راه بود تا چای زغالیشان را آماده کند، را بررسی کرد...دو کتری سیاه شده گوشهی کندهی بزرگ درخت جا گرفته بودند...چشمم دنبال روزبه بود و هم زمان که سمت اسیه میرفتم چشم چرخاندم که متوجه شدم سمت احمد و سجاد میرود...اسیه از دیدنم، لبههای کتش را بهم دوخت و سلامم را با سری افتاده جواب داد...کنار کلبه بود که خم شد و دو سطل خالی را برداشت.
نفس زنان و نگران نزدیکش ایستادم:
_خوبی آسیه؟ کجا بودی؟ نگرانت بودم!
نگاهم کرد و چشمان همیشه خستهاش را به من دوخت...چشم از چسب زیر چانهام گرفت و
سرش را تکان داد. حرفی نزد و جوابی نداد...فقط با دو سطل سمت جایی که داشتند شاخههایش را خالی از سیبهای رسیده میکردند راه افتاد...خم شدم و دستهی یکی از سطلها را گرفتم و دنبالش راه افتادم...دوباره پرسیدم و اسیه لبش به جواب باز شد و از کارهای شوهر سابقش شاکی بود که داشت زندگی سولمازش را بهم میزد...از سجادی گفت که دو روزی هست که مدرسه نرفته بود...سجاد هم مراقب بود پدرش نیاید دور و بر خانهی خواهرش. اسیه قبل از ایستادن پای درخت و کندن سیب زرد و رسیده، اضافه کرد:
_چکار کنم ترلان؟ منم گیر کردم!
از دغدغهاش گفت و بیخانه شدن پدر سجاد که با فوت پدرشوهرش، او را از خانه بیرون کردهاند. آسیه علت نبودنهایش را گفت و با شانههایی افتاده به کارش ادامه داد...چشم از اسیه گرفتم و با هوفی بلند سرم را سمت جمعی که داشتند ردیف های دوم و سوم باغچه را جمع میکردند راه افتادم.
روزبه هم داشت سجاد را به حرف میگرفت که ثریا دو سطل پر را برد و خالی کرد کنار کپهی سیبهای چیده شده...اینبار آفتاب از لابهلای ابرهای روشن و خاکستری سر میکشید و باز پنهان میشد.
پرستو از بالای درخت پایین امد و با اشاره سرش و با ثریا، از حضور روزبه کنجکاو شدند. کولهام را روی زیر انداز شهلا گذاشتم و نشستم.
شهلا پیگیرتر بود. هم برای زخم پنهان شدهی زیر شال و هم مردی که جوان بود و غریبه!
با معرفی روزبه که عموی شوهر دوستم هست. مامان از این مدل معرفیام چشم غره رفت و من سیبی از کنار کپه برداشتم و با کشیدن کف دستم رویش برقش انداختم.
گازی به سیب زدم و نگاه به قامت روزبه کنار قد سجاد، زیر لب گفتم:
_خدا از عمو خسرو نگذره که سیبهای به این با کیفیتی باید راهی بازار با قیمت ارزانی میشد.
سجاد بر خلاف همیشه، گرفته و ساکت بود. وقتی که میخواستم با مامان و روزبه برگردم، خودش را کنار صندلی روزبه نشاند و با ما همراه شد!
این روزها سجاد، خاص شده بود...میدانستم از حضور پدرش در زندگی خواهر و حتی خودش هست...حساسیت آسیه هم برای دور نگه داشتن دختر و پسرش، هم قابل قبول بود، هم منطقی به نظر نمیآمد.
نگران مرد کوچک خانهمان شدم و از آینه نگاهش کردم که روزبه چیزی ازش پرسید و نچی با بالا انداختن سرش جواب داد...بهتر بود سر فرصت با این پسرک خسته از کار و تلاش، مفصل صحبت میکردم. فرمان را چرخاندم و راه افتادم...عجیب بود که مامان وقتی از باغچه بیرون آمدیم و مسیر باریک و ناهموار را برگشتم، دیگر حرف نزد...خیره به روبهرویش ساکت بود.
دوباره از آینه نگاه کوتاهی به سجاد انداختم که از پشت شیشهی کنارش، به بیرون نگاه میکرد... روزبه متوجه شد و با تکان دادن سرش، حواسم را به مسیر دادم و پرسیدم:
_چیه سجاد؟...اتفاقی افتاده پسر؟
و سجاد بدون اینکه برگردد یا سرش را از سمت شیشه جدا کند، بیحوصله جواب داد:
_ باهات کار دارم ترلان...بریم خونه میگم!
دوباره حواسم را به مسیر دادم که روزبه گوشیش زنگ خورد که خودم هم ساکت شدم...گویا کوروشِ محبوب و عمو دوستش بود...ناخواسته، کنجکاو مکالمهی روزبه گوشم تیز شد و قلبم بیشتر و تندتر زد...چرا که داشت به برادرزادهی نگرانش میگفت بلیط بگیرد... مامان هم با شنیدن این حرف، حواسش برگشت و خاطر جمع از قصد رفتن روزبه، چادرش را باز و بسته کرد.. میام میام روزبه که تکرار شد و بعد خواست گوشی را قطع کند که انگار مخاطبش تغییر کرد...
تمام انگشتهای دستم دور فرمان سفتتر پیچید و نگاه با معنی مامان را درک نکردم...روزبه با کمی صحبت و احوالپرسی از نمیدانم چه کس دیگری قطع کرد.. حتی سجاد نگرانیش را کناری راند و پرسید:
_میخوای بری عمو؟
و روزبه نشنیدم که چه گفت و چرا آهسته جواب سجاد را داد!
دم در خانهی بیبی، مامان با تعارف کردن به روزبه برای ناهار، پیاده شد و من با اصرار سجاد برای کاری که داشت، ماندم تا حرفش را بگوید و بعد سمت توصیهی مامان پری برای زود بیا ترلان، حرکت کنم
حرفی که سر سجاد را از شرم پایین میانداخت و حتی چشم از منی که نگرانش بودم، میدزدید.
روزبه هم بعد مامان پیاده شد و سجاد هم... پشت سرشان وقتی که روزبه در را با کلیدش باز کرد، داخل حیاط شدم...کولهام را برداشتم و سبد داروها ماندند روی صندلی عقب!
سجاد سرش پایین بود وقتی که از کنارش رد شدم و سمت آشپزخانه رفتم...روزبه هم بیحرف و بدون اینکه دیگر راه رفتن سختش باشد، دست به ستون گرفت و از پلهها بالا کشید و رفت...حواسم باشد وقتی که خواست برود، عصایش را هم از پشت در و جایی که روز اول تکیهاش داد، بدهم و فراموش نکنم!
کفشم را درآوردم و نگاه به سوت و کوری آشپزخانه، صدای صحبت کارگرها، از حیاط پشتی به گوشم رسید!
در سماور را باز کردم که پر آب بود و با شعلهی کم، ریز ریز قل میزد...
قوری خالی را انگار که روزبه شسته باشد برداشتم...چای خشک هم داخلش ریخته شد بود...کوله را از خودم جدا کردم و گوشهی آشپزخانه و کنار میز سماور گذاشتم...دستم را آب کشیدم و برای آب جوش گرفتن روی قوری، پا تند کردم و پای میز سماور زانو زدم...تا شیر سماور را باز کردم، سجاد که دنبال فرصت بود، با کلی من من کردن، همان دم در و سر به زیر، حرفش را زد و گفت:
_ترلان من.... یه مقدار...پول لازم دارم!
قوری داشت از نصف بیشتر پر میشد که درش را گذاشتم و با ابرویی پیچ خورده، پرسیدم:
_ واسه چی میخوای؟
قوری را سر سماور گذاشتم و چرخیدم سمتش که سر به زیر داشت نوک انگشت پایش را روی قالیچه میکشید.
_واسه بابامه...دستش...خالیه!
روی چهار زانو نشستم تا بتوانم بیشتر از حس این پسر بدانم...هر چند پانسمان زخم پایم کشیده شد!
_این چند روزم...
سرش را بلند کرد و نگاه به من منتظر، گفت:
_ خونهی آبجی بودیم! بهت میدم ترلان...فقط... مامانم ندونه...
اخم کردم و پرسیدم:
_چرا باید کاری کنی که مادرت ندونه؟
سرش را کج کرد:
_اگه بهش...اینو بدم دیگه سراغ خواهرم نمیره!...اونم کمتر...غصه میخوره!
_خب! تا کی قراره این کارو کنی؟
دو انگشت اشارهاش را بهم قفل کرده بود:
_اونجا که زندگی میکنه...کرایه نداده...اگه...
دوباره سرش را پایین انداخت، و بیشتر از این نتوانست از دلیل درخواستش حرف بزند... ته گلویم سوخت و گوشهی چشمم جمع شد تا از نگرانیهای سجاد، خم به ابرویم نیاورم.
چند ثانیه طول کشید تا خودم را برای پرسیدن چقدر، از سجاد آرام کنم...ولی مبلغ را که گفت، باز تعجب کردم!...سجادِ نگرانی صدایش زدم که بغض کرد و گفت:
_ خواهش میکنم!
خواهش چشمان سجاد را دیدم و حرفی نزدم...نگاهش کردم و باز پرسیدم:
_ الان بابات با کی زندگی میکنه؟