بابا خواسته بود که بروم و از دم مغازهی دوستش یک ساعت دیگر برش دارم..مامان هم با طیبه قصد داشتند بعد از ناهار،خانه را از ته و درست و حسابی صفا بدهند...فردا شب قول مراسم اشنایی و خواستگاری از طیبه گرفته بودند...به طور جدی و با باز شدن لبهای از هم خواهرم، موضوع به صورت متفاوتی در خانهی ما مطرح شد... سر سفره و زمانیکه از سیخهای جگر کباب شده، خالی خالی میخوردم، از مامان شرایط خواستگارش را پرسیدم..هر سه مکث کردند و مامان به حرف آمد و گفت:
_ پیش باباش کار میکنه و خانوادهی خوبی دارن...سرم را سمت طیبه چرخاندم و به صورت گل انداختهی خواهرم نگاه کردم و از مامان پرسیدم:
_همین!
و خانم جان معترض شد که دیگه چی میخوایم...پسر سالم و خانوادهداری هستش!
حین گرفتن لقمهی پیچیده شده از دست مامان، برایشان شرایط دیگر را شمردم...
_کارش...سربازی...سنش...اخلاقش...دوستاش...
طیبه عجیب بود که حرفی نزد و فقط با کف دست، مقابل دهانش را از بوی جگر کباب شده گرفت...مامان هم حق به جانب، برای طرفداری دامادی که فقط قرار بود بیایند و بروند، به حرف آمد و گفت:
_مگه ارش چی داشت؟...تیمور روزی که شبنم رو آوردیم خونهمون تا دو سال تو اتاق گوشهی خونهی ما زندگی کرد و سعید رو هم دنیا آورد...
تا خواستم دوباره حرف بزنم، مامان از فن چشم پرکردن و نرسیدنِ این آرزوی دلخواهش برای تلان استفاده کرد و من بدون بغض و نگرانی، تمام چند سیخ جگر اهدایی محبتشان را خوردم و لیوانی نوشابه هم رویش نوشیدم...
تشکر کردم و طیبه هنوز با بوی جگر کباب شده روی پیک نیک کنار نیامده بود که برنامهی تمیز کاریشان را دوباره از سر گرفتند...
با ده دقیقه استراحت و نگاه به چسب باز شدهی پانسمانها، خودم را روبهراه کردم و با همراهی و دعای خیر مامان، سمت خانهمان راه افتادم... دم در و قبل از روشن کردن ماشین، زنگ را فشردم... سجاد در را برایم باز کرد و داخل حیاط شدم...لباس بیرون تنش بود و مرتب لباس پوشیده بود..موهایش را با شانه رو به بالا با آب خیس کرده بود که در همان حیاط، نزدیک آشپزخانه، از کیفم، کیسه پول را دستش دادم و گفتم:
_مراقب خودتم باش!... فعلا این اندازه نقدی داشتم...
سرش را تکان داد و تشکر کرد.. با چشمانی که به بسته پول داده بود گفت:
_بهت برمیگردونم...بقیه رو از دستمزدم کم کن...
تا نزدیک ایوان رفتم و سرکی به در بستهی اتاق روزبه کشیدم و پرسیدم:
_عموت کو؟
کیسه را سمت اتاقشان برد و گفت:
_ رفته حموم...میخوایم با هم بریم آرایشگاه...
از شنیدن حرفش مکث کردم که سجاد با گذاشتن بسته پشت درشان پرسید:
_ترلان... عمو میخواد بره؟
سرم را تکان دادم و دستم روی چفت در حیاط خشک شد...برگشتم و نگاه به تاسف سجاد، جواب دادم:
_زخمش خوب شده...قرار نبود که...همیشه بمونه!
حیف شد و ضعیفِ سجاد را که همراه با بغض گفت شنیدم و در را روی هم گذاشتم...چشمم را برای اینکه لوس و برای خودش پر نشود و نلرزد، درشت کردم و نشستم...منطق وظیفه شناس تلان وجودم، شروع کرد به توجیه رفتن روزبه که این قرار دنیا بود... هر کسی یک روز که میآمد، یک روز دیگر و زمان موعود هم میرفت...مخصوصا که غریبه باشد...مصدوم باشد و باز غریبه باشد...اما چه قرار غریبانهایی بود! ..چه اصول عجیبی بود!...به قدری عجیب که از شنیدنش هم، دست و پایم دلشان میلرزید...هر کدام به یک روشی مختص خودشان!
بابا را که دم مغازهی دوستش ایستاده بود سوار کردم. هیچ هم از محله و کارش خوشم نمیآمد...بابا زمانی که نشست نگاه به ماشین، کنجکاو شد و سوال کرد...تا جوابش را بدهم، نگاهش میکردم...صورتش جان گرفته بود که حتی با دست در آتل و باند پیچیدهی سرش، هم پیگیر کارها بود...
با هم به سبدسازی جدیدی که فرصت طلب بود و سفارشمان را با قیمت بالایی تهیه میکرد، سر زدیم و باز از اینکه مجبور بودیم برای جمع کردن محصولِ مانده روی درختهای و بیجا و مکان، یک قیمت بیشتر از حد معمول پرداخت کنیم...تیمور به زنگم جواب و خبر داد که باید دو سری خودش همراه ماشین دوم برود...سعید در همان حجره و دست تنها بود! آرش هم داشت بین کارها و بدو بدوهای دو باغچه خسته میشد...بابا بعد حرص خوردن از دست فرصت طلبی یک عده سود جو این وسط، خواست سری هم به سردخانه بزنیم...خودم هم مشتاق بودم شرایط دست گرفتهی آنجا را ببینم و باز از حسین هیچ خبری نداشتم...هر چند خودم منتظر سبک شدن کارهای باغچه بودم و دنبال گرفتن چیزی که متعلق به برادر و برادرزادهی بیبی نبود...اما رفتار خسرو خان به من میفهماند که باید حساب شده، حساب از دستش بیرون بکشم...بهتر بود شبیه خودش با حوصله و برنامه جلو میرفتم...اما باز حسین با وجود عجلهایی که داشت، برایم این سراغ نگرفتنش جای سوال بود..
🍂🍂🍂