هر چند نگهبان به محض دیدن من، بابا را هم با تاکید خسرو خان راه نداد...همین هم بیشتر مصمم کرد که به حسین زنگ بزنم...نگاه به دلیل و صحبت بابا برای رفتن و داخل مکانی که برای خودمان بود، منتظر پاسخ حسین به دومین تماس از دست رفته شدم...نگاه به هوای ابری و سوز سردی که کنارش داشت روی صورت برافروخته از عصبانیتم، میخورد، میخواستم بپرسم چرا جواب این استعلام نیامد...حسین بعد سه بار بوق خوردن بله گفت و با سوالم، من من کرد و گفت:
_از دوستم سراغ گرفتم... گفته سندی به نام اون ملک... در حال حاضر ثبت نشده...
از شوک حرفش یک دور، دور خودم و کنار ماشین چرخیدم... همین بود خسرو خان لشکر کشی کرده بود...و همین حسین صدایش را درنیاورده بود... نزدیک دروازهی بسته، راه رفتم و پا کوبیدم...درحالی که بابا را با هماهنگی و مدیر زورگویش، داخل سردخانه راه دادند...گلویم میسوخت وقتی تمام وقاحت داییِ حسین را داد کشیدم...
حسین هول کرده بود که میخواست با حرف و صحبت، بعد این همه دور زدن راضیم کند...
_ترلان.. میشه آروم باشی!
دوباره نوک پایم را روی زمین خیس و خاکی پرت کردم و گفتم:
_ببند حسین...ببند که همش به خاطر فس فس کردن تو رسیدم اینجا...اصلا ببینم تو طرف کی هستی؟
حق به جانب گفت:
_ترلان من زنم کیه؟
_حسین نگو...نگو که اون وری غش کردی!
روی زخم چانهام کوبیدم و جواب حسین دردش بیشتر از سوزش بخیههایم بود:
_نخوامم.. باید غش کنم!
بابا داشت کیسهایی دستش، هلک هلک میآمد که داد کشیدم:
_خاک تو سر بیعرضهات کنم..بدبخت آدم فروش...گمشو... دیگه هم باهات کاری ندارم...اگه از اول دهن باز میکردی چقدر قیمتت هست و هیچ غلطی نمیتونی کنی... منم تکلیف خودم رو میدونستم...
حسین شاکی شد و با حرفهای تلخم، گوشی را رویم قطع کرد...بابا از دروازه بیرون امد و مرد با اشاره به ماشینم که کامیونی پر جعبهی بار زده با سیب، پشت سرمان میخواست داخل شود اشاره کرد ماشین را از سر راهش بردارم...
با همان خشم و عصبانیت دوباره نشستم پشت فرمان و مرد به خیال دور شدنم وقتی دنده عقب گرفتم، لنگهی هر دو طرفِ در را باز کرد... بدون توجه به ایستادن بابا کنار ماشین، پایم را روی گاز گذاشتم و مستقیم داخل محوطه شدم...بابا و نگهبان دنبالم دویدند و نگهبان هوارش به آسمان رفت که نزدیک در بزرگ سوله نگه داشتم....لیفتراکهای خالی، دیگر زیر سایه نبودند و ماشینهای باری به ردیف منتظر خالی کردن بارشان پارک کرده و منتظر بودند...بدون معطلی ماشین را خلاص کردم و سوییچ را با حرص، دستم گرفتم و با کوبیدن در ماشین بهم، داخل سوله شدم..
درش باز بود و کارگرها گوشه و کنار داشتند سفارشهای رسیده و ثبت شده را سامان میدادند. نگهبان و بابا، نفس زنان خودشان را به من رساندند و مرد با دادی که کشید خانم کجا؟
وحید ایستاده وسط سوله، برگشت...دو مرد جوان و کنارش هم برگشتند...پسر عموهایش بودند...اینجا کسب و کار خانوادگی راه انداخته بودند که پوزخند زنان، قدمهای تندم را سمت دفتر کشاندم...قامت خسرو خان را که با دادی بلند از ته سوله و صدای همه را خفه کرد، به خوبی شناختم...از فشار وقاحت این ادمهای به ظاهر محترم و بزرگ، نفس نفس میزدم که دوباره داد کشید:
_ اینجا چه خبره؟
بدون هیچ ترس و وحشتی از صدای مرد زورگو، بلند و رسا، جواب دادم:
_میخوام با صاحب موقت اینجا حرف بزنم..
خسرو خان در حالیکه داشت سمتم میآمد، دوباره داد زد:
_سلیم دست ضعیفت رو بگیر و ببر...اینجا نشنوم صدای زن جماعت بپیچه...
بابا رسیده بود به من، که بازویم را کشید و لرزان و ترسیده گفت:
_ بریم بابا...بریم بازم..
بازویم را از مشت و دست بابا بیرون کشیدم... رو به خسرو خان که با وحید نزدیکم بودند، چرخیدم..خسرو خان دوباره داد زنان و با صورت سرخ، بدون نگاه به من گفت:
_وحید!... برگردین سر کارتون..
بدون هیچ ترس و اهمیتی به چشمهای گرد شدهی وحید، دنبال پدرش راه افتادم سمت دفتر...بابا و وحید هم پشت سرم...تا خسرو خان وارد اتاقک شد...در را بستم و خودم هم تکیه به در زدم و دو دستم را به قفل در بند کردم..
بابا و وحید پشت در ماندند....که خسرو خان پشت میز، بدون اینکه بشیند، چرخید و همان جا و سر پا نگاهم کرد..
_چه قدر تو پرروی..
_من پررو هستم که اومدین چنبره زدین این جا...جا گرفتین...راه و رسم کاسبیش رو با پسرت چسبیدی که چی بشه عمو!
_ حاشا به ادبت دختر...
_حاشا به شما که صبح و شب رو به خدا دست بالا میگیری و قامت و قنوتتون ریا داره و اینجا بدون هیچ
_خفه شو دختر!
در را رها کردم... و قدمهای تا سمت میزش را نمیدانم چقدر بود، ولی خیلی زود رسیدم.
_خسرو خان.
دستم را کوبیدم روی میز...محکم و با فشار.
_اونقدری منتظر میمونم که بهتون ثابت کنم چی به چیه...تا الان صبر کرده بودم واسه پیگیری حسین و زر خریدتون دستم برسه. اما حالا...فهمیدم که بیبی همه تون رو..
حرفم برایش سنگین بود که دستش را از همان فاصله و با ضرب به سینهام زد...از شدت ضربه پرت شدم سمت بابا که پشت سرم بود..
بابا شاکی شد و کمرم را گرفت:
_ نزن عمو..این دختره تو که عاقلی چرا؟
_خفه شو مرد!...دخترت داره واسه من.
خودم را از دست بابا رها کردم.
_خفه میشم.. اما میرم و اینبار دست قانون رو میگیرم..میارم وسط دخالتتون تا ثابت بشه کی غاصبِ. حتی اگه شده اینجا رو پلمپ کنم...
پا کوبیدم و خسرو خان داد کشید:
_هیچ غلطی.
دستم را برایش پرت کردم:
_خواهیم دید کی قرار حرفش ثابت بشه ..
انگشتم که برای خسرو خان خط و نشان کشید را بین مشت لرزانم پنهان کردم...چرخیدم و وحید کنار راهم و خشمش قابل حدس بود...دو پایش را باز کرده بود و سر راهم ایستاده بود..
کنار نمیرفت که روی بازوی دستش کوبیدم...لبش از حرص و خندهی تلخ میلرزید که به تخت سینه جلو آمدهاش زدم...خیلی سینهاش که سپر تجاوز پدرش شد، محکم بود.. بابا از پشت سرم بازویش را کشید و گفت:
_بکش کنار بچه..
و من از جایی که وحید کنار نمیکشید روی کفشش کوبیدم و خودم را از لای در بیرون انداختم.
بابا در طول مسیر و خانه... تا برسیم دم در سکوت کرد..تا زمانی که بپیچم از فرعی و داخل کوچه ساکت بودم...حرف نزد و میدانست که خودش هم مقصر هست..بابا بیشتر از گرفتن سردخانه برای آن یک وجب سوئیت ناراحت بود. جایی که دیگر غرولندهای مامان را نداشت و آزادانه به کارهایش میرسید.
زمان گذشتن از دم در و خانهی بیبی، بابا حواسش به روشن کردن سیگارش بود که متوجه شدم سجاد با مردی دم در ایستاده است. سجادی که پریشان بود و حتی ماشین ما را در آن تاریکی ندید.. اما بابا با افتادن نور چراغها به قامت سجاد، شناخت و گفت این بابای این بچه است!
دیگر دم در خودمان رسیده بودیم و نمیشد که برگردم. هر چند پاهایم توان راه رفتن نداشتند.
ماشین را دم در پارک کردم و با پرسیدن بابا که گفت بیارش حیاط سوئیچ را به خودش سپردم. داخل خانه شدم و متوجه مریم و مادرش شدم. راننده و دختر بچه هم بودند..گفته بودم بیایند بعد از استفادهی وازلین و پودر جای زخمشان را ببینم...کاش برای دل شکستهی خودم هم مرهی داشتم.. رویش میمالیدم تا روبه راه میشدم..اما مرهم درمانم صبر بود و برنامه داشتن.
زنی که پایش را دو روز پیش دارو زدم هم نشسته بود.. سلام کردم و سمتشان رفتم..مریم نشسته بود کنار بخاری که با دیدنم خوشحال شد..مامان از صدای ماشین و دیدن بابا خواست که در اتاق خالی کارشان را انجام بدهم..
زخم های مریم را بستم و مادرش از فرصت طلبیشان برای نبود سهراب راضی بود که دهانم را بستم تا حرف نامربوطی نگویم...تشکر کردند و رفتند...کار بقیه را هم با حوصله و در سکوت انجام دادم...رفتند و باز وسیلهها ماند در اتاق و من نشسته کنار زیرانداز و خسته.
که طیبه غرغر کنان از راه انداختن آدمهای رهسپار شده به اینجا، خواست جمعشان کند که تمام حرصم را با گرفتن سطل و سبد از دستش، خالی کردم. داد کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
_برو بیرون...برو بیرون...دو روز دیگه خونهمون رو شبیه خونه که کردم... میرم...
طیبه ترسیده و جاخورده از حرفهایم با اخم و توپ مامان دور شد...و من پشت به همه که هاج و واج رفتارم بودند شانههایم لرزید...بابا صدایشان کرد و گفت تنهایش بذار پری...اما کسی حرف بابا را گوش نکرد...تنهایم نگذاشتند...خانم جان صدایم کرد کنار خودش..مامان بغض کرده برایم چای آورد و طیبه صورتش را از من گرفت و اسباب شام را حاضر کرد...نه چای خوردم و نه شام...در سکوت به سامان دادن توهم خسرو خان و رو دستی که از حسین خورده بودم، کنار بخاری تکیه به پشتی گرد و نرم کز کردم...خودم را آرام کردم و هیچ نگفتم..
ارش امد و گزارش داد و رفت..تیمور زنگ زد و خبر داد و راه افتاد با بار و بابا نگاه به من و منتظر بود حکم کنم. برای پدری که باید او الان پشتم در میامد. ولی بابا پشتم نبود و کنارم و چند قدم هم جدا از من بود..همه به خاطر مصرف قرصی بود که از ترس مامان قورتش داد...رو به چشمان بسته شده از خستگی و خواب، گفتم:
_بابا برو حواست به تموم شدن سیبها باشه...تا تموم شه این چند روز...
مامان تا پرسید چکار داری مادر؟ سرم را بلند کردم و در جواب سوال همه، لب زدم:
_ تا برم قانونی کارام رو پیش ببرم..
بابا از ترس فکرم چند چای پشت سر هم و داغ داغ خورد و خانم جان خدا بخیر بگذرونهایی گفت...مامان به حرف امد و گفت بشین سر جات دختر و من با بلند شدن، خودم را به اتاق رساندم...روی پتو دراز کشیدم و صدای ریز ریز باران که روی شیشه را لمس میکرد باعث شد من هم هم نوایش باشم.